سفرنامه(2)
..... شب ساعت 2 /3 بود خوابیدیم وساعت6بیدار شدیم و وسایل رو جمع کردیم وراهی شدیم من و امیرحسین وبابایی باماشین خودمون مامان بزرگ و بابا بزرگ و دوتا خاله ها هم باهم توماشین خودشون من اینقدر خسته بودم که حد نداشت تو48 ساعت گذشته همش 4 ساعت خوابیده بودم و بابایی هم اوضاعش بهتراز من نبود مامان جون (مامان مامانی)اومد توماشین ما نشست ومراقب شما بود ومن یک ساعتی خوابیدم رسیدیم سمنان و صبحانه ای که مامان جون تدارک دیده بود(کله پاچه) رو خوردیم و شما حسابی سرحال بودی و بازی میکردی بعد دوباره راهی شدیم بابایی خسته شده بود وکم خوابی اذیتش میکرد به زور جامو با بابایی عوض کردیم و با...
نویسنده :
مامان وبابا
16:41